از هر که مى پرسم مى گوید جمعه مى آیى، امّا کدام جمعه؟
در روزگار تیره ما هر روز جمعه است وجمعه ها صبح و شب ندارند
و همه عصرند.
گفتم تا جمعه دیگر چند آدینه مانده است؟!
گفت: یک یا زهراى دیگر، گفتم: زهرا را تو مى شناسى؟!
گفت: همان نیست که شب هاى جمعه و صبح جمعه پرده
خوان خون است و دستى بر پهلوى شکسته دارد،
گفت: و همانى نیست که کبوتران فرج را در غروب
جمعه یک به یک بر بام انتقام مى نشاند؟!
من میان حضور و ظهور تو سرگردانم و حیران،
نمى دانم از توکدام را بخواهم، اگر حضور را بخواهم،
ترس آن دارم که چشمانم لیاقت دیدن تو را نداشته باشد
و اگر ظهور را خواهم، نه، نمى توانم ظهور را بخواهم،
چون خود نیز مى خواهى ظهور کنى
امّا وقتى تنها وغریبى چگونه ظهور کنى؟
وقتى یار و یاورى ندارى چگونه ظهور کنى؟
آخر همه این ها که مى خواهند ومى گویند که یار و یاور تو هستند،
انسان هاى جدا خورده از رنگ هستند.